۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

معنى سجودم

اى كه گل خيال تو.
بروسته در وجود من.
ولى غضاى ريشه اش،
ز خون و تار و پود من.

و هر قدر كه پهن شد،
چو برگهاى قصه ات.
همان قدر بزرگ شد،
مرا فراق و غسه ات.

همان قدر كه مانده ام،
به زير سايه ات به درد،
همان قدر به چهره ام،
نگاره شد رنگ زرد

ببين كه سرد مى شوم،
ز گرميى خيال تو،
و چهره زرد مى شوم،
ز سرخ خط و خال تو.

بروستى در وجود من.
ولى از آن ديگرى.
كنار ديگران، ولى،
مرا تو خون جيگرى.

بروستى در وجود من،
بخردى تار و پود من،
تو معنيى سجود من!
پيام و هم درود من!

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

قصه ئ يك محبت

اول عشق:
ديداربينى، ملاقات نخست
از شرم گونه هاى سرخ
تقديم: گل سرخ

ثانى تر:
جام شراب سرخ
به هم آمدن لب هاى سرخ
مخمل بستر
از خون بكارت گلابى سرخ

باز ديرتر:
هماغوشى و بى خابى تا صبح
تا سر زدن افوق آفتاب سرخ
چشم ها از بى خابى سرخ

اخيرا:
خيانت و…
جلاى تيغ…
در خاك نقش خون بهاى سرخ

23 ماه ماى سال 2010، باران كه به روى گونه هاى
خاك تشنه اى اشك و خون بوسه اى بهارانه مى زد، ساعت 12:07

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

گناه نكو

گر خطايم شام نيكو ئ به شوق،
چون غروب آفتابى كطف كوه.
مى نشينم در سر راهت به مهر،
انتظارى در طلوع با شكوه.

اى خطا كردى كه امشب با منى،
زينده بادا اين خطاى قسمتم.
اين خطاى سرنوشت و هديه اش،
در دو دنيا آبرو و اسمتم.

در حضور حزب انسانيى من،
بى گناهى جرم نابخشيدنيست.
بر خطاى موى تو پيچيده ام،
اين دلم اندر خطايت ماندنيست.

گر مرا با اطهام مهر من،
باز چون پرونده كردى آفرين
اين گناه من كه از جان و دلم،
دوست تر دارم تورا اى نازنين.

انتظار عوف كردن با نگاه،
انتظار لطف گرد پاى تو.
تا نشيند روى چشمانم چو برف،
تا بدانم لحظه ئ نجواى تو.

من خطا ز آن مى كنم كه از ملك،
بيرون از رويخط ايشان شوم.
من خطا ز آن مى كنم چون عاشقى،
گاه خندان گاه-گه نالان شوم.

چون شوم نالان بدانم درد عشق،
چون شوم گريان بدانم، جرم خويش.
هر قدر غتم به گيل سرد جرم،
آن قدر كه ساف سازم قلب ريش.

از تحاجم صواب پور ريا،
من پنه بردم به آغوشت به درد.
در پناه موى هاى مشكينت،
من گناه نيك كردم همچو مرد.

تا تو بگريزم ز غصب هر صواب،
خويش را در خويشى يت انداختم.
من ز شهر هر صواب پور ريا،
تو توانستم به سويت تاختم.

بر تو پيچيدم چونان كه پورگناه،
تا نپيچد بر تنم پيك صواب.
مغرق سد بوسه ات كه ز اين به بعد،
نيكى ناكرده بياندازم به آب.

5-وم ژانيور سال 2009. خجند، ساعت 01:45. در دل شب كه انگوشتهايم روى حرف تگمه هاى رايانه گناه نكو صادر مى كردند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خدا هم بوسه دارد؟


اگر زن مادر دنيا و قانون،
چرا من دوستش از جان ندارم؟
كه مى داند خدا هم بوسه دارد؟
چرا اين بوسه را بر زن نيارم؟

فلک را تا ملک خواهيش كنم من،
دو گيسويش ببردارند يک سوى.
زمانى كه بنا گوشش ببوسم،
بياويزند زنگوله بر آن موى.

بهشت عدن پيش من بيايد،
اگر آغوش زن در او نباشد.
ز دوزخ بيشتر نشمارمش من،
برايم اينچنين بيگانه باشد.

به روى قبزۀ برف سپيدى،
طلب دارم گل سرخ بهارى.
در اين ايام بى‌برقى و بى‌گاز،
بياور گرم آغوش خمارى.

بياور روشنيى چشم پاكت،
به روى بسترم كه هر شب تار،
تجاوز مى شود از چشم ماهى،
دل بيمار و ابگار و طلبگار.

فلک را تا ملک خواهيش كنم من،
براى لذت لب‌هاى يزدان.
اجازت از لب تو برگريفته،
زنم بوسه در اين شب‌هاى ظلمان

رفتنت سد غسه

نوده با فرمان طوفان،
روى گل شپاتى مى زد،
چشم من با امر يادت،
در آژنگ هاى گونه ام.
جويه ئ اندوه مى ساخت.
در مزار سينه ئ من غوسه هايت،
قلب را چون فلاد نرم،
مى گداخت.

بودنت يك قصه ئ بود،
رفتنت سد غسه ئ.
خاطر جمع ام پريشان،
حصه، حصه ، حصه ئ.
در لبانت يك زمانى،
باغبانى كرد لب هايم به مهر،
ياسومن ها، نسترن ها، ساده گلهاى اميد،
كشته بود.
ماه آن دم وقت بوسابوس ما،
در سر ما ششته بود.

مرز هاى سينه اترا با شرور،
بوسه هاى سركشم بشكسته بود.
در نبرد تن به تن،
عشق غالب بود و ما و تو وليك،
بى خبر از بازى هاى سرنوشت.
بى خبر كه قصمت ما آن ذمان،
شادى هارا از پى اندوه ها پيوسته بود.

بعد چندين سالها
باز…
نوده با فرمان طوفان،
روى گل شپاتى مى زد...

19 مج، سلى 2010، ستى 16:01

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

بوسه ئ خداى


اگر زن مادر دنيا و قانون،
چرا من دوستش از جان ندارم؟
كه مى داند خدا هم بوسه دارد؟
چرا اين بوسه را بر زن نيارم؟

فلك را تا ملك خواهيش كنم من،
دو گيسويش ببردارند يك سوى.
ذمانى كه بناگوشش ببوسم،
بياويزند زنگوله بر آن موى.

بهشت عدن پيش من بيايد،
اگر آغوش زن در او نباشد.
ز دوزخ بيشتر نشمارمش من،
برايم اينچونين بيگانه باشد.

به روى قبزه ئ برف سپيدى،
طلب دارم گل سرخ بهارى.
در اين ايام بى برقى و بى گاز،
بياور گرم آغوش خمارى.

بياور روشنيى چشم پاكت،
به روى بسترم كه هر شب تار،
تجاوز مى شود از چشم ماهى،
دل بيمار و ابگار و طلبگار.

فلك را تا ملك خواهيش كنم من،
براى لزت لب هاى يزدان.
اجازت از لب تو برگريفته،
زنم بوسه در اين شب هاى ظلمان.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

نجوا


دوست دارم چك-چك بارانى را،
ك-اندران پننهان نمايم اشك خود.
دوست دارم اين شب يلداى پاك،
همچونان ك-اصرار من پنهان نمود.

با زبان گفتن نمى تانى كه تو،
دوست مى دارى مرا با جان و جان.
بخش بر من اين زبان شكرين-ت،
تا به جاى تو بگويم آن ذمان.*

از نفس هاى براورد تو من،
بر مشامم مى كشم با آه گرم.
بر سر كطفم سر ذلفين تو،
مى زند سيلى ئ بوسه نرم-نرم.

اين كه نبض سينه ام در سينه ات،
زينده ئ در عشق احدافى شده.
بعد از اين سنگ درون سينه ام،
بر ملايك حجر توافى شوده.

مى فشانى آتشى از سينه ات،
در نماز عشق رويى بسترم.
بعد اين از آسمان جبريل مهر،
مى زند بوسه به دو چشم ترم.

دوست دارم چك-چك بارانى را،
بستر ما در بلور ابرها.
مى شود پنهان درون خاك نرم،
اشك هاى ما به فرمان خدا.

*از اين بيت كمل الدين بيناى برده ام:
"زبان يار من توركى و من توركى نمى دانم،
خدايا كاش مى بودى زبانش در دهان من."

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

در سر قبر مجنون


سلام اى قيس، اول شاه عشق پاك،
گداى محرم آغوش ليلى در حريم خاك.
به رويى سينه ئ ليلى نماندى گر سرت اين جا،
سر افرازى، به آن دنيا ز شهد عشق در افلاك.
نبودى گر پدر تفلى را و ناگفتى تو لالاى،
نخوردى غوته اندر لابلاى سينه هاى نرم يار خويش،
وليكين تو همانا يك پدر بودى،
پدر بر تفل اندوهم،
پدر بر قلب مجروهم.
سراغاز همه بشكسته ئ روحم.

مشو غمگين كه غم هايت نسيبم شود.
به جاى يار،
پيام و زنگ تلفونيى يار من قريبم شود.
مشو غمگين كه سهراهاى زير پايى تو اين دم،
دوبى شود، سورييا شود، هم مكان سير گردان است.
به جايى محمل ليلى،
جيپ و مرسيديس اندر خدمت يار است،
اما اين دل خون شار بيمار است.
كه آن ليلى نه آن يار است.

مشو غمگين ايا مجنون،
بار عشق بر دوش من نهادى تو،
امانت است، بايد من امينى را به جاى آرم.
همه درد و فغان و ناله اترا همره اندوه هاى خويش،
اينك سويى خداى آرم.
بپرسم، گر كمال گستاخى است:
«چرا اندوه مجنون بعد او باقيست
اندر سينه ئ گرمم؟»

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

خيالى و مهالى


كاش بودم اشك هاى چشم تو،
زندگى در رويى تو مى كردمى.
در لبان بوسه خاهت يك ذمان،
با هزاران رازها مى مردمى.

نوگ مژگانت به مثل عمر اشك،
از گلويم حلق آويزت شوم.
خونبها از چشم خود ريزم مدام،
وقت مردن دان كه گل ريزت شوم.

باز چشم ماه آغوشم بديد،
وسوس آغوش من دارد مدام.
بيم دارد، ك-ان همه از چشم تو،
تا برايد آفتاب در وقت شام.

كاش بودم اشخاى چشم تو،
از درون پلك چشمانت به مهر،
بوسه باران كرده تا لب هاى تو،
بعد مى مردم، دلا، از عشق و شر.

هضرت شب در نماز روز است،
مثل من كه در سر مژگان تو.
هيف كه جز آرزوى بيش نيست،
بودن من زير ابرووان تو.

اين خيال است، آن مهال است، آن مهال.
اين مهال است، آن خيال است، آن خيال.

18 مارس، خجند، سال 2010، ساعت 17:06

جزاى محبت


گنه ناكرده مى سوزم درون دوزخ عشقت.
نمى دانم چه كردم من.
همان آغوش و بوس و مهربانى يت چو شهدى بود،
خدايا، آه، مردم من.
گمان كردم ز شهدت امر شكربار مى گردد.
خطاكار،
مرد دردم من.

ذمان بودنت، زيبا و رنگين قصه ئ بودى
و هين رفتنت، درد و هزاران غصه ئ بودى
اگر سبز بهارانى، به هر يك فصل اين دنيا،
ولى من،
خزانم، رنگ زردم من.

نمى دانم گناهم چيست، مى سوزم، نمى دانى.
خبرها ز عالم دردم نمى خانى.
گنه ناكرده مى بينم جزاى عشق،
در اين كدبانوزار نوعهاى غصه و اندوه.
غضا از غسه كردم من
5 ماى، سل 2010 ساعت 10:32، خجند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

خون آفتاب


همه آفاق آن شب چون من خام،
بشسته روى خود با سد حرارت.
به زير شرشر مويت و آن گه،
بيامد تاريك ئ شب بشارت.

من امشب با خجند دلنشينم،
تورا در بستر سه برگه ديدم.
حرارت هاى گرم سينه ئ تو،
ز تپيش هاى قلب تو شنيدم.

به زلفت برگه ئ سه برگه ئيرا،
نشاندم در لبيدن هاى امشب.
ز آغوشت پريش و مست و مخمور،
چشيدم با شبيدن هاى امشب.

و اما خوب دانستم همان شب،
كه وصل ما ديگر با هم نيايد.
و اين قسرى كه رويى گل نشانديم،
خزان فصل پاييزى نپايد.

همه روز و همه شب بعد آن روز،
پريشانم كه حال تو چه باشد.
پس از آغوش گرم تو رهيدن،
عزيز من، دلم را غم خراشد.

به رويى سبزه ئ مشطاق باران،
فشانديم اشك ها هنگام بدرود.
من و تو با گل و سه برگه پيچان،
نموديم گوم ز هم آن دور مقصود.

اينك در سرنوشت آن شب ما
شنيدم گريه ئ خورشيد تابان،
درون سيردريا وقت شامش،
بديدم خون او در موج ريزان.

9 آوريل سال 2010، من و شب هاى خجند

بين عشق من و تو

بين عشق من و تو عا طفه اى مرز اله است!
تو نبشكن كه ورا جان و دلم سخت گناه است!

ََبينِ لب هاى من و تو عطش بوسه اى گرم است،
بين آغوش من و تو هوس و آتش و شرم است.

بين ما سرحد خواهيش و هوس بود ولى كو؟
صبح ما ولوله اى بانگ جرس بود ولی كو؟

صبح ما بوسه ستانى و هماغوش و وفا بود.
صبح ما جان به جانى و گل آغوش و صفا بود.

صبح بيداريى ما بود همى سينه به سينه.
نبض آغوش تو هنگامه اى در قبض كمينه.

مگرم بعد چونين ولوله و دار و ندارى،
با چه نيرو شكنم همهمه اى آينه دارى؟

بعد تو موى تو مانده است به بالين گل من.
زين پسم بستر تو قبله اى معصوم دل من.

مي شمد اشك منت بويى تورا سجده كنان بين.
رويى بالين تر از اشك دل آشوب من است اين.

رويى بالين من و تو راز به شب ها كه بگفتيم.
ز سر شوق ابد ناله كنان هيچ نخفتيم.

تا سحر مست به آغوش تو سرمست خزيدم.
بزدم خويش به آغوش تو با شست خزيدم.

بين ما فاصله اى سال بسى شست پران رفت.
اندر آغوش سيه جرده لهد خاطره ها خفت.

بنشين در سر اين مدفن ما يار دل آويز.
دمى فرياد بزن در ز چشمان خدا ريز.

اينكم باز من و كنجك تنهاه اى بى رحم.
اينكم باز من و گريه آوا اى بى رحم.

بين عشق من و تو عا طفه اى مرز الله است!
تو نبشكن كه ورا جان و دلم سخت گناه است!

نوشباد

اگر ميرم در آغوش تو ميرم
چونانچه در لب نوش تو ميرم
مثال مويى افتاده سر کتف
به غمها در بناگوش تو ميرم

به سان پنجه‌هاى نور خورشد،
خزيده تا به عمق غنچه‌هايت،
به رويى جانماز سبزه‌اى گل
در آن لبهاى خاموش تو ميرم

اگر مولاى رومى از پی شمس،
به روی اين جهان بطلان كشيدست،
براى خاطر يك خنده اى تو،
همه را جز فراموش تو ميرم

كنم شبگون جهان را همچو مويت
ندارم طاقت روز دروغين،
تمام شب بپيچم در تن تو،
عزيزا مست و مدهوش تو ميرم

بر دروغت گريه ها بنماى


تيره مه رفت و خزان ريزى،
هم جوار ابر مى ريخت اشك.
زير پايم كولمك باران،
بر فراض ابر مى برد رشك.

بر دروغت عادتى كردم،
آن چونانى دروغ ها گفتى.
صاده گى ام ديده هر لهزه،
گويى آ كه فروغ ها سفتى.

من تورا با دروغ ها ى تو،
مهربانانه بخشيدم.
تا تورا نبدهمت از دست،
از خطايت چشم پوشيدم.

تا تورا نبدهمت از دست،
از خطايت چشم پوشيدم.
هر خيانتى كه ديدم من،
لاجرم همچو زهر نوشيدم.

تا تورا نبدهمت از دست،
سر به رويى سينه ات ماندم.
من حصاب ابجد عشق را،
از لبان دروغينت خواندم.

درد من همرنگ پاييز است،
بر دروغ بهار مى نازم.
از پى آن گل كه از من نيست،
مثل كودك همى تازم.

گريم امشب مثال باران ها،
زير پايت كولمكم امشب.
مثل خاك تشنه اى آبى،
از لبانت مى مكم امشب.

تا تورا نبدهمت از دست،
خويش را از دست دادم من.
من به دست دروغ هاى تو،
خويش را با شست دادم من.

تيره مه رفت و خزان ريزى،
بس شد اكنون نوبت باران،
ز- ابر چشمم چونان همى شارد،
زير پاى عاشق و ياران.

تا تورا نبدهمت از دست،
بر دروغت باورى كردم.
چون كنون ميان اشك و درد،
بعد تو من داورى كردم.

اينكم چون تو پشيمانى،
از دروغ بى فروغ خويش.
هر قدر ميلت به سويم است،
آ نچونان دردت فزايد بيش.

اينكم دادى ام مرا از دست.
رويى كول اشك من باز آى!
همچو برگ خزان پاييزى،
افت و در خود گريه ها بنماى.

3 دسيمبر آغاز فصل دى، سال 2008. خجند

دريغ دير


چرا گفتن نتانيستم همان روز،
كه بى تو مى ميرم اى مغز جانم
و شايد كبر بود و يا كه غفلت،
چو بودى آن ضمان در استخانم.

كه مى تانستم بگويم: در نفس ها،
بپيچد عشق تو اندر گلو يم.
مرا جرعت ببخشا، اى تمنا،
كه تا اين حرف را بهرت بگويم.

نتانستم، نتانستم دريغا،
كشايم قفل افشا ئ زبانم.
تو هم خاموش بودى و نگفتى:
«بگو از دوست دارى، مهربانم!»

چرا گفتن نتانستم همان روز،
سر راه در مكتب به رويت:
«نفس بى تو نخاهد رفت در من،
كه روزم شب شوده چون رنگ مويت».

اينك چون روزهاى چند بگزشت،
تورا با يار نو ديدم به گل گشت.
به دل گفتم تورا من دوست دارم،
كه اين دم در دلت دردى بنا گشت.

هر آن دم كه به دل گويم ز مهرت،
تورا در كوچه مى بينم عجيب است.
به چشمت درد گنگى پى ببردم،
كه آيا درد ما با هم قريب است؟

بگو گر دير شود، اى مغز جانم،
به قلبت زره ئ از درد من هست؟
و شايد راز نابكشاده ئ من،
تورا هم باشد و گردى چو من مست؟

شب يلدا ئ شهرى اسفرا، 22 ژانيور سال 2010، ساعت 00:51

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

بى تو...

چشم من چون بلور بى روح است،
گر نبيند ز سرو موزونت
پنجه‌ام چون درخت خشكيده،
چون نغوتد به مويى شب گونت

سينه‌ام را چو سنگ مى‌دانم،
ور نباشد به رويى آن رويت
چون بيابان، كوير و خشكيده،
تا نبيند روانى جويت

تا بدانى كه تپش قلبم،
ذكر نامت همى كند هر دم
لحظه‌اى گر بدون نام تو
چون نفس كشم، دان كه من مردم

بستر من موراديف تابوت،
بى شبيدنها اى تو مرگ است
چون به فصل پاييز امرم
زير پا چون به زردی برگ است

بى نگاه گرم و سينه ئ نرمت،
اين وجودم سرد و سنگين است
با هزاران نشاط و مسرورى،
زندگيم وليك، غمگين است

خواهيش آخرين

بهار امر من ببين به زير خاك مى رود.
خزان وحشت دلم ز درد پاك مى رود.
دلم ز ياد و غسه ات هزار چاك و ريش شود،
بيايى گر به دفن من بدان كه چاك مى رود.

بديدمت كه كوچه باغ شهر زير پاى تو،
به هر نفس خداى را هزار شكر مى كنم.
اينك تويى انك تويى به ناز و كر و فر خويش،
اينك نه من انك نه من هزار صبر مى كنم.

به آخيرين نفس ديلم ز خاطرت پريش شد.
چو وقت زنده گانى يم انك كه باز ريش شد.
گمانى بود كه در دلم تورا ز ياد مى برم،
عجب كه وقت رفتنم دلم به درد بيش شد.

مبوس خاك من دلا، به روى سنگ خاك من،
ميا ديگر ضيارت مزار دردناك من.
مريز اشك پاك خود به روى برگ سبزه ها،
به سبزه هاى ريشه اش درون سينه چاك من.

به وقت با تو بودنم، دلم فگار از تو بود.
همه فغان و ناله ام بدان نگار از تو بود.
مرا كه خار كرده و به پوشت پا زدى دلم،
به جان و جانكنى دلم كه بى قرار از تو بود.

اينك مگو ز عشق خود به روى خاك گنگ من.
مگو ديگر به حسرتت ز عشق تازه رنگ من.
برو برو مرا گزار زبان ببند و گوش كون:
مگو، مگو، مگو، مگو، پرنده ئ قشنگ من!

هنگامه شب

اشك من در رويى تو باغبان دردهات،
جويه اى آژنگ را در نگاهم مى كشم.

اى تو عسئ منى، چون كليساى منى.
مريم آغوش پاكت، در پناهم مى كشم.

امشبم اى نازنين در جزاى عشق تو،
گردنم بر كاكولت دار خاهم مى كشم.

با سر مژگان تر شانه بر مويت زنم،
روز حشر از مويى تو در گواهم مى كشم.

چون فريشته دست چپ از گنه دورى و دور،
با صواب امشبم در گناهم مى كشم.

من ز دو روخسار جرم از سر شوق و شرور.
بوسه مى گيرم به اشك آه آهم مى كشم.

پيرهن آغوش گير گلبدن ناز تورا،
رشك من بالا از اين خون به راهم مى كشم.

خجند، 15 دسمبر سال 2008، ساعت 21:50

مزار امر من اندر نگاهت


مرا هر لهظه كه غمگين بگردى،
بخوان بر سويى خود با قلب سردت
نتانم گر بخندم همره تو،
بگيريم با تو در غم ها و دردت.

اگر خواندى و نارفتم به سويت،
بيا خود پيش من با هم بمانيم.
سر قبر جوانى ها و عشقم.
جنازه همره فاطحه خوانيم.

بمانم با تو اندر رويى بستر،
كه تا رويى غم و دردت نبينم.
بمانم رو به رويى سينه اى تو،
كه تا خار غمت از دل بچينم.

بياويزم به گوشت حرف گرمم،
بريزم من شرابم را به جامت.
بناگوشت نفس هايم چو بادى،
نوازيش مى كند همچون كلامت.

بيابم از لبانت وحى عشقم،
بيابم رطبه اى پيغمبرى را.
ز آغوش سپيد گرم و پاكت،
بيابم خطبه اى اسكندرى را.

به رويى سينه ات رويم بمانم،
كه تا درد از دل من روى تابد.
مه از رويت بنوشد شير پاكى
كسى آژنگ از رويت نيابد.

جوانى را كه الان دفن كردم،
درون پلك چشمان سياهت.
عزيز هستى برايم ز-آن كه اى جان،
مزار امر من اندر نگاهت.

مرا هر لهظه كه غمگين بگردى،
بياب از كنجك چشمان شهلات،
و آن گه با من شوريده دل كن،
موزين تارى و اندوه شبهات.

عطر خاطراتت را مگير از من


به من چون بوسه ها دادى گرفتى.
به من چون مهر بخشيدى گرفتى.
وليكين خاتراتت را،
مگير از من.

ز من آن بوسه هاى زير باران بهارى را گرفته،
سپردى زير پاييزى.
همانا سبز آغوش سپيد و نگهت گلهاى آبى يت،
ز من بردى،
ته برگ خزان ديگرى ات چون خزانه دفن بنمودى.
وليكين خاترات روز هاى كه شهيدش كرده ايم هر دو،
مگير از من.

شودم آبونه اى عشقت،
كه روزى در تصورم نباشد،
كه سطرى از جريد خاطرات تو نخانم.
كنون كه رويى بستر جز قدم هاى نكوى مرگ،
دگررو من نمى پايم،
و شايد اندر اين فورصت،
خانوم مرگم به پوشت كلبه ام كوبد،
ورا من مونتظيرم،
مرا آغوش مى گيرد يك امرى...
مگير از من همين يك خاطراتت را كه زير خاك
برم با خد.
كنون كه كلبه ام پور است از نخت آغوش پاك تو.
عطر خاطراتت را
مگير از من.

دفتر چشم


بمان تا اشك پاك من،
به رويى سينه اى گرمت نماز شام بگزارد.
بيا تا كودك رهگرد عشق من،
درون مكتب پورناز و مهر تو،
بيا كه در سلون بى جلوس تو،
ز غم ها گام بگزارد.

در اين لوحى كه نام تو اگر نيست،
به سرخطش ايجازت پرسد از يزدان،
مسمى با غم و دردش،
و آن گه نام بگزارد.

در اين كاشانه اى كه ساكت و يخ است،
به باد گرم با يك شست،
خط پيغام بگزارد.

خدايا هر چه مى گويم
ميان مستى و نيم هوشيارى است،
در اين هالى كه حرب و ضرب مهر و عشق و دست بى وفاگى هاست،
بمان كه كلك مهر من،
به رويى دفتر چشمت،
نگاه وام بگزارد.

بمان تا اشك پاك من،
به رويى سينه اى گرمت،
نماز سبح صاديق تا غروب شام بگزارد.