چشم من چون بلور بى روح است،
گر نبيند ز سرو موزونت
پنجهام چون درخت خشكيده،
چون نغوتد به مويى شب گونت
سينهام را چو سنگ مىدانم،
ور نباشد به رويى آن رويت
چون بيابان، كوير و خشكيده،
تا نبيند روانى جويت
تا بدانى كه تپش قلبم،
ذكر نامت همى كند هر دم
لحظهاى گر بدون نام تو
چون نفس كشم، دان كه من مردم
بستر من موراديف تابوت،
بى شبيدنها اى تو مرگ است
چون به فصل پاييز امرم
زير پا چون به زردی برگ است
بى نگاه گرم و سينه ئ نرمت،
اين وجودم سرد و سنگين است
با هزاران نشاط و مسرورى،
زندگيم وليك، غمگين است
گر نبيند ز سرو موزونت
پنجهام چون درخت خشكيده،
چون نغوتد به مويى شب گونت
سينهام را چو سنگ مىدانم،
ور نباشد به رويى آن رويت
چون بيابان، كوير و خشكيده،
تا نبيند روانى جويت
تا بدانى كه تپش قلبم،
ذكر نامت همى كند هر دم
لحظهاى گر بدون نام تو
چون نفس كشم، دان كه من مردم
بستر من موراديف تابوت،
بى شبيدنها اى تو مرگ است
چون به فصل پاييز امرم
زير پا چون به زردی برگ است
بى نگاه گرم و سينه ئ نرمت،
اين وجودم سرد و سنگين است
با هزاران نشاط و مسرورى،
زندگيم وليك، غمگين است
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
پاسخحذفترک من خراب شبگرد مبتلا کن
در خواب، دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
شعر از: مولانا