۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

دفتر چشم


بمان تا اشك پاك من،
به رويى سينه اى گرمت نماز شام بگزارد.
بيا تا كودك رهگرد عشق من،
درون مكتب پورناز و مهر تو،
بيا كه در سلون بى جلوس تو،
ز غم ها گام بگزارد.

در اين لوحى كه نام تو اگر نيست،
به سرخطش ايجازت پرسد از يزدان،
مسمى با غم و دردش،
و آن گه نام بگزارد.

در اين كاشانه اى كه ساكت و يخ است،
به باد گرم با يك شست،
خط پيغام بگزارد.

خدايا هر چه مى گويم
ميان مستى و نيم هوشيارى است،
در اين هالى كه حرب و ضرب مهر و عشق و دست بى وفاگى هاست،
بمان كه كلك مهر من،
به رويى دفتر چشمت،
نگاه وام بگزارد.

بمان تا اشك پاك من،
به رويى سينه اى گرمت،
نماز سبح صاديق تا غروب شام بگزارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر