۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دريغ دير


چرا گفتن نتانيستم همان روز،
كه بى تو مى ميرم اى مغز جانم
و شايد كبر بود و يا كه غفلت،
چو بودى آن ضمان در استخانم.

كه مى تانستم بگويم: در نفس ها،
بپيچد عشق تو اندر گلو يم.
مرا جرعت ببخشا، اى تمنا،
كه تا اين حرف را بهرت بگويم.

نتانستم، نتانستم دريغا،
كشايم قفل افشا ئ زبانم.
تو هم خاموش بودى و نگفتى:
«بگو از دوست دارى، مهربانم!»

چرا گفتن نتانستم همان روز،
سر راه در مكتب به رويت:
«نفس بى تو نخاهد رفت در من،
كه روزم شب شوده چون رنگ مويت».

اينك چون روزهاى چند بگزشت،
تورا با يار نو ديدم به گل گشت.
به دل گفتم تورا من دوست دارم،
كه اين دم در دلت دردى بنا گشت.

هر آن دم كه به دل گويم ز مهرت،
تورا در كوچه مى بينم عجيب است.
به چشمت درد گنگى پى ببردم،
كه آيا درد ما با هم قريب است؟

بگو گر دير شود، اى مغز جانم،
به قلبت زره ئ از درد من هست؟
و شايد راز نابكشاده ئ من،
تورا هم باشد و گردى چو من مست؟

شب يلدا ئ شهرى اسفرا، 22 ژانيور سال 2010، ساعت 00:51

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر