۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

خون آفتاب


همه آفاق آن شب چون من خام،
بشسته روى خود با سد حرارت.
به زير شرشر مويت و آن گه،
بيامد تاريك ئ شب بشارت.

من امشب با خجند دلنشينم،
تورا در بستر سه برگه ديدم.
حرارت هاى گرم سينه ئ تو،
ز تپيش هاى قلب تو شنيدم.

به زلفت برگه ئ سه برگه ئيرا،
نشاندم در لبيدن هاى امشب.
ز آغوشت پريش و مست و مخمور،
چشيدم با شبيدن هاى امشب.

و اما خوب دانستم همان شب،
كه وصل ما ديگر با هم نيايد.
و اين قسرى كه رويى گل نشانديم،
خزان فصل پاييزى نپايد.

همه روز و همه شب بعد آن روز،
پريشانم كه حال تو چه باشد.
پس از آغوش گرم تو رهيدن،
عزيز من، دلم را غم خراشد.

به رويى سبزه ئ مشطاق باران،
فشانديم اشك ها هنگام بدرود.
من و تو با گل و سه برگه پيچان،
نموديم گوم ز هم آن دور مقصود.

اينك در سرنوشت آن شب ما
شنيدم گريه ئ خورشيد تابان،
درون سيردريا وقت شامش،
بديدم خون او در موج ريزان.

9 آوريل سال 2010، من و شب هاى خجند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر