۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

خواهيش آخرين

بهار امر من ببين به زير خاك مى رود.
خزان وحشت دلم ز درد پاك مى رود.
دلم ز ياد و غسه ات هزار چاك و ريش شود،
بيايى گر به دفن من بدان كه چاك مى رود.

بديدمت كه كوچه باغ شهر زير پاى تو،
به هر نفس خداى را هزار شكر مى كنم.
اينك تويى انك تويى به ناز و كر و فر خويش،
اينك نه من انك نه من هزار صبر مى كنم.

به آخيرين نفس ديلم ز خاطرت پريش شد.
چو وقت زنده گانى يم انك كه باز ريش شد.
گمانى بود كه در دلم تورا ز ياد مى برم،
عجب كه وقت رفتنم دلم به درد بيش شد.

مبوس خاك من دلا، به روى سنگ خاك من،
ميا ديگر ضيارت مزار دردناك من.
مريز اشك پاك خود به روى برگ سبزه ها،
به سبزه هاى ريشه اش درون سينه چاك من.

به وقت با تو بودنم، دلم فگار از تو بود.
همه فغان و ناله ام بدان نگار از تو بود.
مرا كه خار كرده و به پوشت پا زدى دلم،
به جان و جانكنى دلم كه بى قرار از تو بود.

اينك مگو ز عشق خود به روى خاك گنگ من.
مگو ديگر به حسرتت ز عشق تازه رنگ من.
برو برو مرا گزار زبان ببند و گوش كون:
مگو، مگو، مگو، مگو، پرنده ئ قشنگ من!

۱ نظر: