۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

بوسه ئ خداى


اگر زن مادر دنيا و قانون،
چرا من دوستش از جان ندارم؟
كه مى داند خدا هم بوسه دارد؟
چرا اين بوسه را بر زن نيارم؟

فلك را تا ملك خواهيش كنم من،
دو گيسويش ببردارند يك سوى.
ذمانى كه بناگوشش ببوسم،
بياويزند زنگوله بر آن موى.

بهشت عدن پيش من بيايد،
اگر آغوش زن در او نباشد.
ز دوزخ بيشتر نشمارمش من،
برايم اينچونين بيگانه باشد.

به روى قبزه ئ برف سپيدى،
طلب دارم گل سرخ بهارى.
در اين ايام بى برقى و بى گاز،
بياور گرم آغوش خمارى.

بياور روشنيى چشم پاكت،
به روى بسترم كه هر شب تار،
تجاوز مى شود از چشم ماهى،
دل بيمار و ابگار و طلبگار.

فلك را تا ملك خواهيش كنم من،
براى لزت لب هاى يزدان.
اجازت از لب تو برگريفته،
زنم بوسه در اين شب هاى ظلمان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر